هرچیزی که در زندگی ماست، حاصل تصمیمات و انتخابهایمان است. هرآنچه را اکنون به دست آوردهایم، روزی انتخاب کردهایم و هر تصمیمی هرچند کوچک ممکن است مسیر زندگیمان را عوض کند. آیا تاکنون از خود پرسیدهایم چطور فکر میکنیم؟ شیوۀ تصمیمگیریمان چگونه است؟ چگونه دست به انتخاب میزنیم؟ آیا میدانیم ارتباط افکار و احساسمان چگونه است؟ منشأ اقدامات یا اعمالمان چیست و چرا گاهی از کشمکش درونی رنج می بریم. برای پاسخ به این سوالات و اگر میخواهید سفر اکتشافی کوتاهی به درون ذهن داشته باشید، همراهمان باشید.
مدل ذهنی چیست؟
هدایت هواپیما به دو صورت ممکن است،اینکه هواپیما بهصورت خودکار (اتو پایلوت) برنامهریزی و کنترل شود یا اینکه خلبان، کنترل کامل هواپیما را بر عهده بگیرد. بسیاری از انسانها تصور میکنند خودشان منشأ تصمیمگیری و انتخابهایشان هستند؛ اما اینگونه نیست. انسانها برای تصمیمگیری و انتخابهایشان، سیستم برنامهریزیشدهای مانند سیستم کنترل خودکار هواپیما دارند که به آن مدل ذهنی[۱] میگویند.
مدل ذهنی را اولین بار کریک[۲] در سال ۱۹۴۳ در مطالعات روانشناسی مطرح کرد و پس از آن، بسیاری از محققان در حوزههای مختلف علمی از آن بهره جسته و برای تعمیق آن اقدام کردهاند. بر اساس یافتههای وی، افراد در ذهن خود، مدلی در ابعاد کوچک از دنیای پیرامون ایجاد میکنند و از طریق آن، به برقراری ارتباط با محیط خود میپردازند. هرچه این مدل به دنیای واقعت نزدیکتر باشد، تصمیمات فرد صحیحتر خواهد بود. مدل ذهنی به انسانها کمک میکند که بتوانند تصمیمات سریعتری را بر اساس معیارها و ارزشهای ذهنی بگیرند و پیامد اقدامات خود را بهتر و مطمئنتر پیشبینی کنند.
هر انسان متفکری برای تفسیر جهان اطراف خود دارای مدل ذهنی است اما بسیاری از ما بدون آنکه با مفهوم مدل ذهنی آشنا باشیم یا مدل ذهنیمان را بشناسیم، آن را پذیرفتهایم. هنوز با درک منطق تصمیمگیری و اینکه ذهن به چه صورت اطلاعات را پردازش میکند، فاصلۀ بسیاری داریم؛ اما آشنایی با مدل ذهنی و مکانیسم اجرای آن تا حدودی ما را با منطق تصمیمگیری، نوع تعبیر و تفسیرهایمان از رخدادها و بهطور کلی نوع نگرشمان به جهان هستی آشنا میکند.
با شناخت اجزا و نحوۀ عملکرد مدل ذهنی میتوانیم دست به اصلاحاتی بزنیم و کنترل هواپیمای وجود را در دست بگیریم. مدیریت ذهن، جوهرۀ مدیریت زندگی و جهان هستی است و در این بخش میخواهیم با فرآیند تصمیمگیری بر اساس مدل ذهنی، بیشتر آشنا شویم.
داگلاس نورث[۳] برندۀ جایزۀ نوبل اقتصادی سال ۱۹۹۳ با همکاری سایر محققان، تحقیقاتی نیز در خصوص مدلهای ذهنی و روشهای تصمیمگیری کلان کرده است.
ایشان میگویند:«افراد برای تفسیر جهان اطراف خود، دارای مدلهای ذهنی هستند. بخشی از این مدلهای ذهنی، از فرهنگ مشتق میشود که از طریق انتقال بیننسلی دانش، ارزشها و هنجارها تولید میشود و بهشدت در میان گروهای نژادی مختلف، متفاوت است. بخش دیگر آن از طریق تجربیات هر فرد در طول زندگی کسب میشود. افراد تصمیماتشان را بر مبنای مدلهای ذهنی خود که برگرفته از فرهنگ و تجربۀ فردیشان است، میگیرند.» [۴]
اگر بخواهیم جمله نورث را فرموله کنیم می توانیم بگوییم که تصمیماتی که یک فرد می گیرید مشتق از ۲ قسمت است:
۱) آنچه درون ذهن فرد میگذرد و ۲) آنچه از طریق جامعه، فرهنگ و محیطی که فرد در آن قرار دارد به وی به ارث میرسد یا به وی تحمیل می شود.
بنابراین تصمیمگیری بر پایۀ مدل ذهنی، حاصل مشارکت مدل ذهنی فرد با مدل ذهنی جمعی است. مدل ذهنی فرد شامل تمامی تجربهها، آموختهها، ارزشها و احساساتی است که خود فرد به آن دست یافته است و مدل ذهنی جمعی شامل بایدها و نبایدها و چهارچوبهایی است که جامعه یا محیطی که فرد را در بر میگیرد، آنها را مشخص میکند.
فرآیند تصمیمگیری، از اجتماع مدل ذهنی فردی و مدل ذهنی جمعی به دست میآید. در شکل ۳ نحوۀ تعامل آنها برای تصمیمگیری را به تصویر کشیدهام.
مدل ذهنی فردی
مدل ذهنی ما شامل دو بُعد دانش و احساس است. بهعبارت دیگر، تمام تصمیمها و انتخابهای ما برآیند منطق و احساسات ماست. تمام درگیریهای ذهنی و اغتشاشات درونی نیز از تضاد و ناهماهنگی این دو بعد ناشی میشود. اجازه بدهید ابتدا به تعریف نحوۀ تعامل این دو بعد بپردازیم و سپس وارد کشمکش روزمره این دوبعد شویم و در نهایت برای تعامل دانش و احساسمان چاره ای بیاندیشیم.
بُعد اول: ذهن منطقی (دانش و تجربه)
ذهن منطقی شامل دانش و تجربیاتی است که در طول زندگی کسب میکنیم. بهطور خلاصه، ذهنِ منطقی بیانگر افکار آگاهانه و توانایی محاسبات و قابلیت استدلال ماست. دانش ما شامل دانش و اطلاعات عمومی و دانش تخصصیمان دربارۀ موضوعی که میخواهیم در خصوص آن تصمیمگیری کنیم و همچنین مشورتها و تحقیقات میدانیمان میشود. تجربه نیز شامل تمامی تجربیات ما در طول زندگیمان میشود؛ اعم از تجربیات فردی، تحصیلی، شغلی و همچنین بازخورد اقدامات قبلی (پاداشها یا تنبیهها) که نتیجۀ اقدامات مشابه قبل است. مجموع این دو بُعد، اساس ذهن منطقی ما را تشکیل میدهد. استدلالها و افکار ما بر پایۀ این بعد شکل میگیرد. اجازه بدهید اسم این بعد را «ذهن منطقی» بگذاریم.
بُعد دوم: ذهن احساسی (احساسات)
ذهن احساسی بیانگر احساسات، انگیزهها، غرایز، الهام، بصیرت و دریافتهای قلبی ماست. اسم این بعد را «ذهن احساسی» میگذاریم. احساسات جنبۀ غیراستدلالی و غیرمنطقی تفکر است. این بعد به تفکر ما شکل میدهد و درجۀ عمل ما را مشخص میکند. گاهی علت ناتوانیمان در تصمیمگیریها یا انفعال ما، نبود اطلاعات، فقدان هدف، کمبود دانش یا بیتجربگی نیست.
گاهی حس و انگیزۀ خوبی دربارۀ اجرای تصمیم نداریم. مثلاً میدانیم نباید سیگار بکشیم، فحش بدهیم، غذاهای چرب و مضر بخوریم، وقتمان را بهبطالت بگذرانیم و اسیر خیلی از سایههایی بشویم که در فصل قبل شناسایی کردیم؛ اما همچنان ادامه میدهیم. چرا؟ چون حس بهتری به ما میدهد. چرا چیزی را که میدانیم باید انجام بدهیم ، انجام نمیدهیم؟ چون حس خوبی دربارۀ آن نداریم. احساس، بهتنهایی میتواند نتیجۀ ذهن منطقی را وتو کند و باعث عملی مخالف با ذهن منطقیمان شود.
باور عموم بر این است که احساسات جزو تفکر نیست یا در امتداد آن است؛ اما قدرت احساسات بسیار بیشتر از این حرفهاست. ما بهواسطۀ احساساتمان بهسمت انجام کاری میرویم. به همین دلیل میگوییم که احساس درجۀ عمل ما را مشخص میکند. صِرف دانستن اینکه چطور یک رفتار را تغییر دهیم یا تجارب گذشتۀ ما و حتی هدفها و ارزشهایی که برای خود تعیین میکنیم، رفتار ما را تغییر نمیدهد. بدون آوردن بُعد احساس، در بازی شکست میخوریم.
دامنۀ احساسات و تأثیر آن در تصمیمگیری بسیار گسترده است. احساسات بهغیر از حواس پنجگانه و غرایز، شامل بصیرت و الهام و دریافتهای قلبی هم میشود. الهام و بصیرت معانی نزدیک به هم دارد. بصیرت غیر از حواس پنجگانه است یا شاید بتوان آن را حس ششم دانست. این حس راهنمای بسیاری از تاجران و فرماندهان و کارآگاهان است. مثلاً وقتی میگوییم فلانی شمّ تجاری خوبی دارد یا فلانی بوی پول را میشنود، به این معناست که این فرد قوۀ تشخیص خود را در خریدوفروش یا شناسایی روندهای مالی پرورش داده است که باعث شناسایی و تشخیص بهموقع فرصتها و واکنش مناسب وی میشود. در این حالت، تجارب متعدد و متراکم یا موروثی بهصورت بینش و حس خاصی در او متجلی شده است.
مثلاً کارآگاه خبرهای که در تعقیب مجرم است، ناخودآگاه میداند کدام مسیر را پیش بگیرد. در این حالت، اگر از او بپرسیم: «چرا فلان مسیر را انتخاب کردهای یا از کجا میدانستی که فلانی در آنجا پنهان شده است؟» دلیل و منطق خاصی برای تصمیمش ندارد. هریک از ما هم در زمینهای، نوعی حس ششم داریم؛ اما چگونه میتوانیم به این حس اعتماد کنیم؟ راهحل در بهبازیگرفتن محتاطانۀ این حس در فرآیند تصمیمگیریمان است.
چنین حسها یا دریافتهایی لزوماً درست نیست؛ اما اگر تعداد دفعات درستبودن آنها بیش از اشتباهبودنشان باشد، نتیجۀ کلی مثبت است و میتوان با درنظرگرفتن احتمال خطا، از آن استفاده کرد؛ شبیه برخورد با یک مشاور یا یک پزشک. اگر این مشاور قابلاعتماد بود و قبلاً تشخیص و پیشنهاد خوبی داده بود، میتوانیم به نصایح او توجه کنیم؛ اما تصور اینکه این حسها جنبههای مقدس و اسرارآمیز دارد و بنابراین هیچ خطایی ندارد، بسیار خطرناک است.
در حکمت شرقی و عرفان اسلامی، یکی از راههای دریافت حقایق، دریافت باطنی یا دریافت قلبی است که به آن «الهام» میگویند. دریافت باطنی را میتوان نوعی روشنشدن ناگهانی دانست؛ یعنی از موضوعی که قبلاً بهصورت دیگری درک میشد، برداشت و مفهوم متفاوتی پیدا کنیم. دریافت باطنی مانند رعدوبرق در شب تاریک است که در یک لحظه تمام منظرۀ دیدمان همچون روز، روشن میشود و بهوضوح میتوانیم هرچه را در وسعت دیدمان قرار دارد، مشاهده کنیم.
«دریافت» واژۀ کلیدی است. هم در دریافت باطنی و هم در دریافت از طریق حواس پنجگانه، چیزی دریافت میشود؛ اما تفاوت در روش دریافت است. در دریافت از طریق حواس پنجگانه، با مشاهده و برخورد با مسائل گوناگون از راه حواس پنجگانه و تکرار آنها از راه آزمایش و نتیجهگیری، به مطالب و کلیات عقلی و در نهایت به یک قاعدۀ کلی میرسیم؛ اما دریافتهای دل (دریافتهای باطنی) همیشه در یک لحظه اتفاق میافتد و وسیع و فراگیر است و بدون پیشینۀ قبلی، در یک لحظه کل مطلب دستگیرمان میشود.
دریافتهای باطنی یکی از دروازههای مهم حکمت است. انکارکردن یا نکردن اینگونه دریافتها و نحوۀ تعامل دریافتهای باطنی با دریافتهای عقلی، مسئلهای است بهقدمت تاریخ که اساس تفاوت فلسفه غرب و شرق است.
بنابرآنچه تشریح شد، گسترۀ ذهن احساسی بسیار وسیع است. ذهن احساسی سه بازوی اصلی دارد:
- احساسات و حواس پنجگانه؛
- بصیرت یا شمّ خاص (حس ششم)؛
- دریافتهای قلبی یا آنی.
این سه بازو برای ارائۀ راهحلهای خلاقانه و رفع مشکلات احساسی به کار میرود. عصبانیت، تنبلی، وسواس و هر مشکلی در نفس و خویشتنداری، مشکلات احساسی است. ذهن منطقی قادر به حلکردن این مشکلات نیست؛ بنابراین گاهی که سردرگم و بیانگیزهایم، احساس شادی نداریم، در برنامههایمان شکست میخوریم و هرچه میرویم به مقصد نمیرسیم، در حال پیمودن راهی اشتباه هستیم که ذهن احساسی با زبان الکنش به ما اخطار میدهد؛ اما در بسیاری از اوقات قادر به فهم پیامهای مخابرهشده از سوی این ذهن نیستیم. مسائل احساسی راهحلهای احساسی دارند، نه منطقی. ذهن احساسی، در ابعاد یک فرمول جای نمیگیرد.
یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش بگذار که دل حل بکند مسئلهها را (محمدعلی بهمنی)
ایجاد تعادل بین ذهن منطقی و ذهن احساسی
ادوارد دوبونو[۵] میگوید احساسات در سهنقطه میتواند بر تفکر تأثیر بگذارد:
۱. ممکن است زمینۀ احساسی نیرومندی مثل ترس، خشم، نفرت، حسادت، عشق یا سوءظن داشته باشید. این پسزمینه، ادراک شما را محدود میکند و رنگ خاص خود را بر آن میافکند. تمامیت تفکر ممکن است با چنین پسزمینۀ احساسی نیرومندی تسخیر شود. این زمینۀ احساسی ممکن است با یک فرد یا وضعیت خاص مرتبط باشد.
۲. گاهی حس اولیهای که دربارۀ یک موضوع پیدا میکنید، ادراک شما را هدف قرار میدهد. مثلاً ممکن است در اولین برخورد با یک نفر، اشتباهاً احساس کنید او بر اساس منافع شخصی خود حرفی میزند یا قصد تبلیغ دارد. از لحظۀ پذیرش این احساس، دیگر حرفش را باور نمیکنید.
۳. سومین و مهمترین نقطۀ ورود احساسات به تفکر، زمان پایان نقشۀ ذهنی است. طرح هر نقشه و گرفتن هر تصمیمی باید شامل احساسات شما نیز باشد؛ چراکه هر تصمیمی پایۀ ارزشی دارد و به بسیاری از ارزشها پاسخهای عاطفی میدهید.
بنابراین اگر در زمان تصمیمگیری، مرزی بین ذهن منطقی و ذهن احساسی قائل شویم و بتوانیم تشخیص دهیم که نقش احساس در تصمیمگیری کدامیک از سه حالت فوق است، میتوانیم تصمیمات صحیحتری بگیریم؛ اما اگر به احساسات اجازۀ شرکت در تصمیمگیریها را ندهیم، بهصورت نامحسوس در پسزمینۀ ذهنمان جای میگیرد یا در کمین مینشیند تا تفکر ما را بهصورت پنهانی تحتتأثیر قرار دهد.
احساسات صبور و تطبیقپذیر است؛ ولی زمانی که در موضع ضعف قرار میگیرد، از آنجا که قدرت بیان و منطق ندارد، رفتاری پیشبینیناپذیر دارد که برای ذهن منطقی، غیرمنطقی است! اگر ذهن منطقی آموزش ندیده باشد و زبان ذهن احساسی را نداند، دلیل یا معنای واکنش ذهن احساسی را درک نمیکند.
ذهن منطقی دقیق، بیطرف، حسابگر و عقلانی اما کُند است. به تلاش و انرژی زیادی نیاز دارد و مثل عضله باید پرورش داده شود. ذهن احساسی سریع و بیدردسر به نتیجه میرسد؛ اما بیدقت و غیرمنطقی است. برخی چیزها را زیادی بزرگ یا کوچک میکند و بیش از حد واکنش نشان میدهد. اگر این دو ذهن با یکدیگر همسو باشند، تصمیمگیری ساده و اجرایی میشود؛ اما مشکل زمانی است که ذهن منطقی با ذهن احساسی همسو نباشد و بهاصطلاح، سازشان با هم کوک نباشد.
ذهن منطقی افقی فکر میکند و بهدنبال رابطۀ علتومعلولی بین رویدادهاست. مثلاً رابطۀ رویدادها چگونه است؟ کدام رویداد پیشنیاز رویداد دیگر است؟ تضاد یا شباهت دو رویداد در چیست؟ ذهن منطقی بین رویدادها رابطههای منطقی ایجاد کرده، تعیین میکند که اوضاع چگونه است (تحلیل وضع موجود)؛ در حالی که ذهن احساسی عمودی فکر میکند؛ یعنی بین رویدادها رابطۀ سلسلهمراتبی میسازد؛ مثل بهتر و بدتر، مطلوب و نامطلوب. ذهن احساسی تعیین میکند که اوضاع باید چگونه باشد (تحلیل وضع مطلوب).
بنابراین مهم است ارتباط ذهن منطقی و ذهن احساسی را شناسایی کنیم و ببینیم مذاکره و واکنش این دو ذهن با یکدیگر چگونه است و با چه ادبیاتی با یکدیگر صحبت کرده، یکدیگر را قانع میکنند، کدام ذهن تأثیر بیشتری بر دیگری دارد و کدامیک فرمان نهایی را صادر میکند. حالتهای مختلف تعامل هریک از این دو ذهن را در شکل ۴ نشان دادهام.
فلش شمارۀ ۱ شکل ۱ حالتی را نشان میدهد که ذهن منطقی تصمیمگیر است و ذهن احساسی دخالتی در تصمیمگیریها ندارد و سرکوب شده است.
دراینباره مارک منسون[۶] میگوید: «فرض کلاسیک این است که در فرآیند تصمیمگیری، عقل ماست که کنترل را در دست دارد و باید به احساساتمان یاد بدهیم که در تصمیمگیریها ساکت در گوشهای بنشیند و چیزی نگوید.»
این فرض که باید از ذهن عقلانی برای غلبه بر احساسات استفاده شود، در طول قرنها دوام آورده و همچنان بخش بزرگی از فرهنگ امروزی ما را شامل میشود. ما تسلیمشدن در برابر انگیزههای احساسیمان را شکستی اخلاقی میبینیم و ضعف در خویشتنداری را نشانهای از شخصیت ناقص میدانیم. برعکس، آنهایی را که احساساتشان را سرکوب میکنند، ستایش میکنیم. در حالت ۱ فضای ذهن شبیه به پادگان است و ذهن عقلانی سعی میکند پادگان را به فضای خانه و زندگی و کسبوکار بیاورد. هر اقدام و عملی حالت وظیفه دارد. کسی که ذهن احساسیاش را نادیده میگیرد، خودش را در برابر دنیایش بیاحساس و بیانگیزه میکند. او با اجتناب از احساساتش، در واقع از قضاوتهای ارزشی دوری میکند؛ در نتیجه به زندگی و تصمیماتش بیاعتنا میشود.
در شکل ۱، فلش شمارۀ ۲ برعکس فلش ۱، حالتی را نشان میدهد که ذهن احساسی تصمیمگیر است و ذهن منطقی دخالتی در تصمیمگیریها ندارد. اگر بگذاریم ذهن منطقی در دام نقشههای ذهن احساسیمان بیفتد، فکر میکنیم هرآنچه حس خوبی به ما میدهد، درست است. در این حالت، قضاوتهایمان عجولانه و متعصبانه خواهد بود.
اگر ذهن منطقی، ضعیف یا ناآگاه باشد، در زمان بههیجانآمدن ذهن احساسی، نمیتواند در برابر هوسهای آتشینش مقاومت کند و توانایی تفکر مستقل یا مخالفتکردن با ذهن احساسی را از دست میدهد. وقتی اعمالمان فقط برای ارضای نفس باشد، وقتی همۀ اعتقاداتمان در دنیای لذت و نفسمان گم شود، در دام ذهن احساسیمان گرفتار شدهایم. در این صورت، معیارهای ارزشیمان حول محورهای فردی همچون خوشگذرانی، قدرتطلبی، ثروتطلبی یا توسعهطلبی میچرخد و دنبال توهماتی میرود که هیچگاه کاملاً ارضا نمیشود. این حالت نیز مانند حالت قبل، به بحران امید منجر میشود. بحران امید این است که برای ذهن احساسی مهم نیست چقدر میخورد، چقدر مینوشد، چقدر کار میکند، چه بلایی سر دیگران میآورد؛ چون حد ندارد و هرگز برایش کافی نیست؛ پس کسب لذت، عادت او میشود.
در شکل ۱، فلش ۱ و فلش ۲ متضاد یکدیگرند؛ ولی در یک چیز مشترکاند: هر دو به بحران امید منجر میشوند. در حالت عادی، ذهن منطقی و ذهن احساسی یکدیگر را کنترل میکنند و ترمز یکدیگرند. بحران امید یعنی اگر یکی از این دو ذهن حذف شوند و کنترلی بر دیگری نداشته باشد، ترمز زندگی از دست میرود.
در این حالت، دیگر انجام عمل یا رفتارِ مناسب، هدف نیست؛ بلکه وسیلهای است برای ارضای خواستههای ذهن عاطفی یا ذهن منطقی و در هر دو صورت، خود را بردۀ یکی از این دو ذهن خواهیم دید. فرار و تحمل این وضعیت برایمان ناممکن است و امیدمان برای برونرفت از آن را از دست خواهیم داد. ناامیدی موجب ازبینرفتن معنا در زندگیمان میشود و زندگیمان را اساساً پوچ و بیهدف خواهیم دانست.
برای یافتن حالت ایدهآل در تصمیمگیری و برای اینکه به بحران امید مبتلا نشویم، باید راهحلی برای گفتوگوی محترمانۀ این دو ذهن بیابیم. راهحل، ادغامکردن هر دو ذهن منطقی و احساسی در یک کلیت هماهنگ و یکپارچه است. در شکل ۱، فلش ۳ وضعیتی را نشان میدهد که این دو ذهن در تعادل کاملاند و بیشترین برایند را دارند. فلش ۴ حالتی است که هرچند هر دو ذهن با هم تعامل دارند، تأثیر ذهن احساسی بیشتر است و در فلش ۵ تأثیر ذهن منطقی بیشتر است.
باید این دو ذهن، برقراری ارتباط و مذاکره با یکدیگر را بیاموزند؛ ولی یادتان باشد که ذهن احساسی لال است، صحبت نمیکند و با کلمات جواب نمیدهد. از طرف دیگر، ما کلمات کافی برای بازگو کردن احساساتمان نداریم و شناختمان از زبان احساسات کم است. میگویند گروهی از اسکیموها برای «بارش برف» بیست کلمه دارند یا سرخپوستان برای بیان «آتش» کلمات مختلفی را به کار میبرند؛ ولی دایرۀ لغات ما برای بیان احساسات بسیار کوچک است. ما کلماتِ دارای بار احساسی را بهصورت مطلق یا بهصورت صفر و یک به کار میبریم؛ مثل عشق یا نفرت، شادی یا غم؛ در صورتی که ذهن احساسی با معجونی از احساسات سخن میگوید؛ مانند عطرها.
عطرها از ترکیب چند بوی متفاوت به دست میآیند که هر بوی اصلی، نوتز[۷] نامیده میشود. هر عطر، ترکیبی از حداقل سه نوتز متفاوت است که در سه مرحلۀ ابتدایی، میانی و پایه به مشاممان میرسد. نوتزهای ابتدایی ۱۰ تا ۲۰ دقیقه، نوتزهای میانی، حدود ۲ ساعت و نوتزهای پایه تا ۱۲ ساعت و حتی بیشتر ماندگاری دارند؛ به همین علت، بوی عطر در ساعتهای مختلف متفاوت است. منظور ذهن احساسی هم ممکن است همچون عطر، معجونی باشد از چند نوتز احساسی مختلف؛ مثل اینکه پاسخ ذهن احساسی معجونی باشد از احساس خشنودی بههمراه کمی غم و تردید زیاد، و تردید مثل نوتز پایۀ عطر، منظور غالب ذهن احساسی باشد. بنابراین مخالفت یا موافقت ذهن احساسی یا شادی و غمش مطلق نیست؛ بلکه میخواهد با اعلام نظرش، چیزی بگوید؛ ولی ذهن منطقی معنای حرفش را درک نمیکند.
ذهن احساسی خلاق است و همچون کودک باهوشی که قدرت تکلم ندارد، میتواند منظور خود را با اشاره بیان کند و به پیشنهادهای ذهن منطقی پاسخ دهد. ولی ذهن منطقی همچون پدر و مادر تازهکار، قدری زمان میبرد تا بتواند زبان اشارۀ کودک احساس را بیاموزد و پاسخهای رفتاریاش را رمزگشایی کند. باید نقزدنها و بهانهگیریها و غرغرهای ذهن احساسیمان را درک کنیم. او از بازی خوشش میآید. باید با او بازی کنیم. اگر پاسخ ذهن احساسی منفی بود، بهسادگی احساس منفی را بپذیریم و پیشنهاد دیگری به او بدهیم. باید این روال را تکرار کنیم و علت گریهها یا همراهینکردن ذهن احساسی را درک کرده، با او گفتوگو کنیم؛ هرچند این گفتوگو ماهها طول بکشد.
برای برقراری ارتباط و تعامل بین این دو ذهن، بهجای بمبارانکردن ذهن احساسی با واقعیتها و منطق، باید از او در خصوص احساساتش بپرسیم. مثلاً بپرسیم: «امروز چه حسی دربارۀ انجامدادن این کار داری؟» یا «از اینکه دوباره بخواهیم صبحها ورزش را شروع کنیم، چه احساسی داری؟» ذهن احساسی شاید با احساس تنبلی یا اضطراب جواب بدهد. شاید با ترکیبی از چند حس جوابمان را بدهد. مهم این است که به این دو ذهن یاد بدهیم با احترام و بدون پرخاشگری صحبت کنند. برای ایجاد یک ذهن هماهنگ و متحد و یکپارچه، تعامل و احترام متقابل بهترین راهحل است. برای قانعکردن ذهن احساسی باید در قبال انجامدادن کار به او پاداشی بدهیم که احساس رضایت کند. یا میتوانیم با انجامدادن بازی یا کاری که ذهن احساسی دوست دارد، موافقت کنیم، بهشرط اینکه او هم کاری را انجام دهد که دوست ندارد.
فرض کنید میخواهیم کشیدن سیگار را ترک کنیم. بهجای اینکه خود را تهدید به نکشیدن سیگار کنیم یا با استدلال و منطق، سرطانزابودن و مضرات سیگار را به ذهن احساسیمان گوشزد کنیم یا از او بخواهیم از این عادت بد کوتاه بیاید، میتوانیم به او بگوییم: «اگر تا سه ساعت دیگر فلان کار را انجام دادی، یک نخ سیگار به تو پاداش میدهم.» با این کار، ستیز دیرینه بین ذهن منطقی و احساسی بر سر عزتنفس و کنترل اراده را به چانهزنی بین دو یا سه ساعت یا بین انجامدادن یا انجامندادن فلان کار تنزل میدهیم. با این کار، زمین بازی را عوض میکنیم و ذهن احساسی را با دادن پاداش، به پای میز مذاکره میکشانیم. هر دو ذهن باید بیاموزند که پای قولوقرارشان بایستند.
نباید اجازه بدهیم توافق دو ذهن منطقی و احساسی، بدون هیچ عواقبی، به دستانداز بیفتد و هیچکدام از این دو از انجامدادن تعهداتشان شانه خالی کنند؛ چراکه با برقرارکردن اصول و شکلدادن نظمی درونی بین این دو ذهن، از دردسرها و چالشهای دائمی رهایی خواهیم یافت.
مثلاً اگر ذهن احساسی خواست زیر قولش بزند و قبل از زمان تعیینشده درخواست نیکوتین کرد، ذهن منطقی میگوید: «عیبی ندارد. هرقدر میخواهی، بکش؛ اما من شبکاری میکنم که حالت به هم بخورد و این زهرماری را از حلقت بیرون میآورم.» فقط کافی است یکیدو بار تهدیدمان را عملی کنیم. بعد از آن، هروقت بیموقع یاد کشیدن سیگار افتادیم، به فکر تهدیدش هم میافتیم. به هر حال، باید پاداش و تهدیدمان را عملی کنیم؛ ولی نباید با ذهن احساسیمان بجنگیم.
جاناتان هیت ذهن احساسی را به فیل و ذهن منطقی را به فیلسوار تشبیه کرده است. سوار میتواند بهآرامی در جهت خاصی فیل را هدایت کند؛ اما در نهایت، فیل به جایی میرود که خودش میخواهد.
البته مشکل گاهی برعکس است: باید به ذهن منطقیمان یاد بدهیم که فکر کند، حرف بزند و پیشنهاد بدهد، پیشنهادهایی بر مبنای دانش و تجربه. باید ارزشهایی غیر از ارزشهای مدنظر ذهن احساسی را کشف کنیم و پیشنهاد بدهیم. باید ذهن منطقی را واداریم که از تجربهکردن نهراسد. بعضی وقتها ذهن منطقی چون تهی از اطلاعات یا دانش است، تحت سلطۀ ذهن احساسی قرار میگیرد. ذهن منطقیِ تهی، مثل ذهن هیپنوتیزمشده، سرسپردۀ ذهن احساسی است؛ چراکه نه قدرت تصمیمگیری دارد و نه قدرت روبهروشدن با موانع را و نه تحمل سختی را. هرچه دانش و تجربۀ ذهن منطقی بیشتر باشد، انعطافپذیرتر است و میتواند پذیرای موقعیتهای متنوعتری باشد؛ بنابراین اگر در خصوص موضوع تصمیمگیری، تجربۀ قبلی مناسب و دانش و تخصص نداشته باشیم، بدون آنکه بدانیم، داریم تصمیم احساسی میگیریم؛ هرچند که برچسب منطق و استدلال بر فرآیند تصمیمگیریمان گذاشته باشیم.
با کسب تجارب کوچک و نیز با پیروزیها و شکستهای کوچک، خود را برای برداشتن گامهای بزرگتر آماده میکنیم.
با اینکه این دو ذهن گاهی نمیتوانند یکدیگر را تحمل کنند، بازهم به یکدیگر نیاز دارند. ذهن احساسی انگیزههای لازم را فراهم میکند و ما را به عمل میکشاند و ذهن عقلانی پیشنهاد میدهد که این عمل را چگونه به انجام برسانیم یا به چه سمتی هدایت کنیم.
«پیشنهاد» کلمۀ کلیدی است. ذهن عقلانی قادر به کنترل ذهن احساسی نیست؛ اما میتواند در آن اثر بگذارد. ذهن عقلانی بهراحتی میتواند ذهن احساسی را به جادۀ جدید راهنمایی کند یا زمانی که راه را اشتباه رفت، از او بخواهد یک دور کامل بزند. اما ذهن احساسی کلهشق است و اگر بخواهد بهسمتی برود، به آن سمت خواهد راند. یادمان باشد که ذهن احساسی فیل است و ذهن منطقی فیلسوار؛ پس اگر میخواهیم از جایی که هستیم به نقطۀ هدفمان برسیم، نقطۀ شروعمان باید آگاهی از انتخابهایی باشد که ما را از هدف مدنظرمان دور یا به آن نزدیک میکند.
سبک تصمیمگیری ما چیست؟
بر اساس اینکه ذهن منطقی یا ذهن احساسی هدایت ذهنمان را بر عهده داشته باشد، سبک تصمیمگیریمان متفاوت خواهد بود. در شکل شمارۀ ۴ فلشهای ۲ و ۴، شیوۀ تصمیمگیری، احساسی یا شهودی و در فلشهای ۱ و ۵ شیوۀ تصمیمگیری، منطقی است.
باید سبک تصمیمگیری خود را بشناسیم. بر اساس آنچه تشریح شد، احساسی تصمیم میگیریم یا منطقی؟ علاوه بر این، باید سبک تصمیمگیری طرف مقابلمان و کسانی را که لازم است تصمیم خود را با ایشان مطرح کنیم نیز بدانیم. همان گونه که زبان مشترکی بین ذهن منطقی و ذهن احساسیمان یافتهایم، باید با زبانی مفهوم، منظورمان را بهطرف مقابلمان منتقل کنیم.
اگر سبک تصمیمگیری طرف مقابل ما منطقی باشد و بهصورت شهودی به نتیجه رسیده باشیم، باید بهروشی منطقی از یافتهها و دیدگاههای خود دفاع کنیم. همچنین اگر بر اساس منطق به تصمیم رسیدهایم و طرف مقابلمان فردی است که با ذهن احساسی تصمیم میگیرد، باید نظرات و نتایج تصمیم خود را بهگونهای ابراز کنیم که به دل او بنشیند. این روش برایمان ابزاری فراهم میکند که از دو بُعد منطقی و احساسی به مسئله و راهحلهای آن بنگریم و با شیوههای مختلفی به تشریح مسئله یا نتایج آن بپردازیم. به این ترتیب، کل فرآیند تصمیمگیری و مدل ذهنی ما بهبود مییابد.
با هماهنگی ذهن منطقی و ذهن احساسی، آمادگی ذهنی و هارمونی درونی برای تصمیمگیری ایجاد میشود. تا زمانی که تصمیم و انتخاب ما دیگران را تحتتأثیر قرار ندهد، تصمیممان جنبۀ فردی دارد؛ اما بهمحض اینکه دیگران تحتالشعاع تصمیمات ما قرار بگیرند، باید مدل ذهنی جمعی را به دایرۀ تصمیمگیری خویش بیفزاییم.
مدل ذهنی جمعی
بُعد مهم دیگری که خواسته یا ناخواسته، تصمیمات ما را تحتالشعاع قرار میدهد، مدل ذهنی جمعی است. این بُعد شامل ارزشها، باورها، هنجارها و تابوهایی است که عموماً برگرفته از فرهنگ، مذهب، انتقال بیننسلی دانش و محیط بیرونی است و میتوان آن را برگرفته از مدل ذهنی غالب جامعه یا مدل ذهنی جمعی (مشترک)[۸] دانست.
مدل ذهنی جمعی، مدلی است که از اشتراک مدلهای ذهنی افراد آن جامعه تشکیل میشود و اعضای آن جامعه آن را به اشتراک میگذارند. مدلهای ذهنی جمعی، ساختار انگیزشی و ارزشی موجود در جامعه را منعکس میکنند.
بهقول نورث، اگر جامعه به دزدی بیشتر از فعالیتهای مولد پاداش دهد، جامعه بهسمت دزدِ بهتر بودن خواهد رفت و دزدی ملاک ارزش خواهد بود. در برخی از جوامع، به کار و شغل بهچشم درآمد نگاه میکنند و برخی دیگر بهچشم اصالت. در برخی جوامع میخواهند بدون کار و تلاش پول دربیاورند و هدفشان کسب ثروت است. برخی هدف از کار را نه کسب درآمد، که منشأ اثر بودن میدانند و اینکه چقدر دنیا به جای بهتری برای زندگی تبدیل میشود.
برخی از جوامع کار را بهچشم ابزاری برای رقابت یا کسب شهرت و مقام مینگرند و برخی به کار به چشم بستری برای تعاملات اجتماعی نگاه میکنند. در هر صورت، مدل ذهنی جمعی، کل فرآیند تصمیمگیری ما را تحتالشعاع قرار میدهد. نکتۀ مهم این است که بر اساس درک خویش، بخشی از ارزشها و باورهای جامعه را دریافت میکنیم و آن را برای خود ترجمه کرده یا اصطلاحاً آن ارزش را برای خود بومی میسازیم.
بخش زیادی از مدل ذهنی ما را جامعه، والدین، ملیت و فرهنگ برایمان انتخاب کردهاند و ما آگاهانه یا ناآگاهانه آن را پذیرفتهایم. در ابعاد کوچکتر شرکت ، خانواده یا محیطی که فرد در آن مشغول فعالیت است برای فرد حکم مدل ذهنی جمعی را دارد. انطباق تصمیم ما با ارزشها و هنجارها و باورهای جامعه (شرکت، خانواده و…)، نهتنها از مقاومت دیگران در برابر تصمیم میکاهد، بلکه موجب حمایت دیگران از تصمیم خواهد شد؛ چراکه منافع آنها نیز تأمین میشود یا دستکم منطبق با هنجارها و ارزشهای جامعه است.
برعکس، زمانی که تصمیم میگیریم عمل یا فعالیتی مغایر یا برخلاف هنجارهای جامعه (شرکت) انجام دهیم، با مقاومت و تنش زیادی از سوی جامعه مواجه خواهیم شد؛ لذا قبل از هرگونه اقدامی، باید مطابقت اقدام با ساختار انگیزشی و ارزشی موجود در جامعه را محک بزنیم. مدل ذهنی جمعی بهشدت مدل ذهنی ما را تحتتأثیر قرار میدهد.
از طرفی، افراد نیز میتوانند مدل ذهنی جمعی را تحتتأثیر قرار دهند. برای مثال، تأثیر تفکر «پرهیز از خشونتِ» گاندی برای دریافت مطالبات ملت هند، منجر به تغییر مدل ذهنی جمعی مردم هند شد و جامعه پرهیز از خشونت را بهعنوان ارزش و معیار ارزشی جامعه پذیرفت و استقلالطلبی و مطالبات ملی مردم هند بر پایۀ این ارزش شکل گرفت. متفاوتبودن فرهنگها، ادیان، ارزشها و باورها در جوامع مختلف، موجب تنوع مدلهای ذهنی جمعی میشود که برخی اوقات با هم متناقض است. شناسایی و درک فرهنگها و ارزشهای جوامع مختلف موجب درک مدل فکری آنها و احترام متقابل میشود.
اجرای تصمیم و بازخورد تصمیم
بر مبنای مدل ذهنی، تصمیمگیری و انتخابهای ما برآیند ذهن منطقی و ذهن احساسی و مدل ذهنی جمعی ماست. هریک از این سه ذهن، فرمانروای بخشی از قلمروِ ذهنمان را بر عهده دارند. تا زمانی که ذهن احساسی و منطقی با هم در تعاملاند و تصمیمشان سازگار با ذهن جمعی است، مشکلی نیست؛ اما زمانی که یکی از پایههای این سهپایه کج باشد یا یکی ساز مخالف بزند، شیپور هرجومرج درونی به صدا درمیآید و اگر ابزاری برای کنترل هریک از اینها نداشته باشیم، آنها کنترل اوضاع را به دست خواهند گرفت و آشوبی دائمی در سرزمین وجودمان حکمفرما خواهد شد.
این اوضاع، تصمیمگیری را سخت میکند و غالباً به تصمیمنگرفتن یا بیثباتی در تصمیمگیری منجر میشود. نحوۀ تعامل یا برخورد ذهن منطقی و ذهن احساسی، منطق تصمیمگیری ما را مشخص میکند. همان گونه که دریافتیم، تصمیمات را ابتدا باید بر پایۀ عقل و تجربه و دانش بگیریم و بعد به تأیید احساسات برسانیم.
برای گرفتن هر تصمیمی، باید ابتدا مغز و قلبمان با هم هماهنگ و افکارمان با هیجاناتمان سازگار شود. زمانی که یکپارچگی درونی ایجاد شد، باید انطباق تصمیم ما با ارزشها و هنجارها و باورهای جامعه نیز صورت پذیرد. مجموعۀ این اقدامات موجب شکلگیری نگرشی جامع و یکپارچه میشود که تصمیمگیریمان را تحتالشعاع قرار میدهد. نگرش جامع، منجر به اقدامات حسابشده و منطقی میشود که نتایج مطلوبی به بار میآورد. نتایج مطلوب پایدار موجب موفقیتهای پایدار ما و افراد مرتبط با ما خواهد شد.
پس از گرفتن تصمیم، اقدامات لازم را در جهت اجرای تصمیممان انجام میدهیم یا رفتار خاصی را بروز میدهیم و از محیط، بازخور دریافت میکنیم. در صورتی که بازخورد مثبتی از محیط دریافت کرده باشیم، آن اقدام یا رفتار بهعنوان تجربۀ مطلوب در ذهنمان ثبت میشود و آن را به الگوی ذهنی تبدیل میکنیم و در مسائل مشابه، با توجه به ویژگیهای مسئله، از آن استفاده میکنیم. الگوهای ذهنی به ما قدرت پیشبینی و حل مسائل را میدهند.
اما اگر پس از تصمیمگیری و اقدام، نتیجۀ خوبی به دست نیاید و از محیط بازخورد منفی دریافت کنیم، دو حالت پیش میآید:
الف) حاصلنشدن نتیجه را به عوامل بیرونی و نه درونی نسبت میدهیم و کمتر آن را نتیجۀ اقدامات خود میدانیم؛ لذا الگوهای ذهنیمان را تغییر نمیدهیم و مدل ذهنیمان را اصلاح نمیکنیم.
ب) در صورتی که پس از دریافت بازخورد منفی، خود را عامل اصلی انتخاب اشتباه و عمل نامناسب بدانیم، برای کسب دانش بیشتر، تلاش بیشتر، تغییر یا اصلاح الگوی پیشفرض یا تغییر مدل ذهنی خود اقدام میکنیم.
حال که با منطق تصمیمگیری برپایه مدل ذهنی آشنا شدید، درصورتی که به موضوع تفکر و تصمیمگیری علاقه دارید پیشنهاد میشود برای بهبود تصمیمهای خود مقاله ” چرا تصمیمات بدی میگیریم؟” را هم مطالعه فرمایید.
برگرفته از کتاب از خودآفرینی تا کارآفرینی – انتشارات هورمزد- نویسنده: سعید مصباح
[۱]. Mental Model
[۲]. Craik
[۳]. Douglass Cecil North
[۴]. North, Douglass c. (1992), The New Institutional Economics and Development; Washington University Herbert Simon, مقالۀ «اقتصاد نهادی نوین و توسعه».
[۵] ادوارد دوبونو (Edward Charles Francis Publius de Bono)، نویسنده و متفکر اهل مالت (۱۹۳۳ تا ۲۰۲۱)، خالق تفکر خلاق و تفکر جانبی یا تفکر افقی، مؤلف کتاب شش کلاه تفکر.
[۶]. Mark Manson، Everything is F*cked: A Book about Hope.
[۷]. notes
[۸]. collective mental model
سایت توسعه فردی، کارآفرینی و توسعه کسب وکار