واقعیت این است که نمیخواهیم خودمان را آنطور که هستیم، ببینیم. ما جزء کوچکی هستیم از آنچه فکر میکنیم. در وجودمان هنرمندان، ورزشکاران، نویسندگان، استادان و تاجرانی وجود دارند که هیچگاه اجازۀ ابراز وجود به آنها ندادهایم یا اصلاً از وجودشان خبر نداریم! در اینجا قصد ورود به مبحث روانشناسی و خودشناسی را ندارم؛ ولی میخواهم تا بشود، شما را با چالشی مواجه کنم که خود را موجودی شناختهشده نینگارید. می خواهم با ذکر داستانی شما را به شناسایی سایه و استعدادهای درونی تان ترغیب کنم.
بیایید از زاویۀ دیگری به این موجود ناشناخته نگاهی بیفکنیم و با کمک یکدیگر، پاسخ این سؤالات را بیابیم: درون ما چهکسی تصمیم میگیرد؟ فرمانده درونمان کیست؟ پس از صدور دستور فرمانده، چهکسی مخالفت یا موافقت میکند؟ و در نهایت، حرف چهکسی بر کرسی مینشیند؟ پاسخ به این پرسشها در نحوۀ تصمیمگیری و کشف استعدادها و توانمندیهایمان مؤثر است.
لحظهای را در نظر بگیرید که کودکمان کار بسیار بدی انجام میدهد. در یک لحظه عصبانی میشویم و کتکش میزنیم. بعد از چند لحظه، پشیمان میشویم و او را میبوسیم. تناقض را میبینید؟ ما کدامیک هستیم؟ چهکسی رفتار و احساس و اعمال ما را کنترل میکند؟ برای اینکه بتوانیم هریک از افراد درونمان را بشناسیم، به ابزاری نیاز داریم که بتوانیم شخصیتها یا متفکران درونمان را تفکیک و شناسایی کنیم
بدون دانش و آگاهی از خودمان، از موقعیت و هویت واقعیمان در زندگی و نحوۀ تأثیرگذاری بر جهان هستی و تأثیرپذیری از آن بیخبریم. بهمنظور روشنشدن موضوع، اجازه بدهید این چندگانگی را با داستانی کوتاه شرح دهم:
داستان شاهزاده و زندانی – آشنایی با استعدادها و سایه های درونی

داستان شاهزاده و زندانی – آشنایی با استعدادها و سایه های درونی
فرض کنید شاهزادهای خردسال هستید که با شاهزادگان و دیگر کودکان قصر مشغول بازی است. کودکی شما را میخنداند، دیگری با شما رقابت میکند، یکی پرهیجان است، یکی سرش در کتاب است، با چند نفر دعوا میکنید، یکی کنجکاو است، کودکی از شما بزرگتر است و دیگری کوچکتر. هریک هدیۀ خاصی برایتان دارد. هریک از آنها بیهمتایند و سرشار از شگفتی. از هریک نور رنگی ساطع میشود که وقتی با هم هستید، انگار رنگینکمان هزاررنگ در جستوخیز است. چه زیبایی و چه شکوهی دارد این نشاط همگانی! بی هیچ ذهنیتی، همه را دوست دارید و احساس میکنید هریک از آنها موهبتی است.
روزی پدرتان (پادشاه) میگوید فلانی نقصی دارد. شما که خواهان عشق و پذیرش پدر هستید، از آن کودک فاصله میگیرید و بهدلیل نقصش، او را از خود میرانید. اینگونه، چرخهای آغاز میشود: بهدنبال بینقصی خود و نقص دیگران میگردید. برخی را از خود میرانید؛ چون از آنها میترسید. با دیگری قطع رابطه میکنید؛ چون بیش از حد خودخواه است. با فرزندان وزیران و خدمتکاران بازی نمیکنید؛ چون منطبق با ارزشهایتان یا شأن خانوادگیتان نیستند. حضورنداشتن هریک از آنها به شما احساس امنیت میدهد.
پس از راندهشدن از درگاه شما، هرکس را به سیاهچالی میافکنند؛ ولی شما نمیدانید زندان چیست و زندانی کیست.
با گذشت زمان، دوستانتان را فراموش میکنید. فراموش میکنید که روزگاری چه نشاط و سروری سرتاسر وجودتان را فرامیگرفت. فراموش میکنید که قدمبهقدم قصر پر از شگفتی و معجزه بود و از همه مهمتر، نورِ ساطعشده از آن رنگینکمان هزاررنگ را فراموش میکنید. شما میمانید و چند نفری که دیگر شاد نیستند.
همان گونه که بزرگ میشوید، همبازیهایتان هم در سیاهچال بزرگ میشوند. هریک از کودکان افتاده در سیاهچال، نشانۀ یکی از جنبههای زندگیتان است و هریک هدیۀ خاصی برایتان دارد: شجاعت، جسارت، ترس، هیجان، هوش، خشم، محبت، هنر، کمال، ضعف و… . وجود شما تمامی این افراد (ویژگیهای و استعدادها) را در خود جای میدهد.
نهتنها مستعد داشتن هریک از ویژگیهای درونی هستید که به شما عطا شده است، بلکه میتوانید هریک از ویژگیها و استعدادهایی را که در این سیاره یافت میشود، کسب کنید. فراموش نکنید که شما انسانید و آگاهی، موهبتی است که به شما عطا شده است. اگر درک کاملی از ویژگیهای فردی و جنبههای زندگیتان میداشتید، میدانستید کی و چگونه آنها را به کار بگیرید. خشم و مهربانی، ترس و شجاعت، حسادت و سخاوت هیچیک بد نیستند؛ بلکه در جاهای خاصی باید به کار گرفته شوند.

سایه، شامل همۀ ویژگیهای شخصیتی ماست که سعی میکنیم پنهان یا نفی کنیم؛ چه وجه مثبت و چه منفی
دربارۀ استعدادهایمان هم همین گونه است. استعداد نقاشی، نویسندگی، طراحی، مجسمهسازی، گویندگی، عشق به ستارگان، عشق به طبیعت و… را در دوران کودکی همه کموبیش داریم؛ اما تعداد بسیار کمی در بزرگسالی شکوفا میشود. با زندانیکردن هریک از این ویژگیها و نادیدهگرفتنشان، بخشی از استعداد، فراست، دانش و همچنین نوری که از این موهبتها ساطع میشود، از دست میدهیم.
دبی فورد[۱] میگوید: «برای یافتن نور و روشنایی باید به تاریکیهای درونتان بروید و خودتان را بکاوید؛ نه با فکر و اندیشه، بلکه با نیروی قلب و احساس.» وی با بهرهگیری از نظرات یونگ،[۲] ما را در راه آشکارکردن، پذیرفتن و درآغوشگرفتن سایههای وجودمان راهنمایی میکند. بهنظر وی: «هستی همواره ما را بهسمتی هدایت میکند که تمامیت وجودمان را بپذیریم. ما هرکس و هرچیز را که جنبههای فراموششدۀ وجودمان را انعکاس میدهد، به خود جلب میکنیم.»
با گذشت زمان، تغییر اوضاع زندگی، تغییرات محیطی، اجبار والدین، تنبلی، تقاضای پذیرفتهشدن نزد دوستان و… هر بار قسمتی از وجودمان را حذف میکنیم. بهتدریج میپذیریم که ما فقط آدمی تکبعدی با چند ویژگی کماهمیت هستیم. واقعیت این است که ما نسخۀ گزینشی دوران کودکیمان هستیم و فقط چند موهبت را نگه داشتهایم و سایر موهبتهایمان را نادیده انگاشتهایم.
ولی الان شاه ملک وجود خویشیم. میدانیم سیاهچالی در وجودمان داریم که بخشی از ما در آن محبوس است. گاهگاهی صدای کمکی و فریادی از اعماق وجودمان میشنویم. گاهی صدای آهستۀ زنجیری را میشنویم که به میلۀ زندان تنمان میساید. گاهی نالههای درونمان دور است و گاهی نزدیک. مهم این است که دریابیم در اعماق وجودمان نوایی ما را میخواند. اگر گاهی با خودمان در تعارض قرار میگیریم یا قدرت تصمیمگیری نداریم، اگر گاهی نمیدانیم که از دنیا چه میخواهیم، به این علت است که جنبههای پنهانمان، تأثیر بسیار نیرومندی در واقعیت کنونی ما دارند. آنها زندهاند و میکوشند توجه ما را به خود جلب کنند.
تعریف سایه
یونگ این تاریکیها را «سایه»[۳] نامید. سایه شامل همۀ ویژگیهای شخصیتی ماست که سعی میکنیم پنهان یا نفی کنیم؛ چه وجه مثبت و چه منفی. ما باور داریم این جنبههای تاریک، از نظر والدین و دوستان و حتی خودمان پذیرفتنی نیست. این بخشها از شخصیت را بهدلیل ترس، جهل یا نبود عشق طرد کردهایم؛ بنابراین با وجود اینکه آنها وجود دارند، منکرشان میشویم. ما آنها را به ناخودآگاه خود میفرستیم، بهامید اینکه از بین بروند یا فراموش شوند. سایهها در اعماق آگاهیمان دفن شدهاند و از دید ما و دیگران پنهاناند؛ اما بهصورت ناخودآگاه، در رفتار ما بروز پیدا میکنند و ما را به مسیر دلخواهشان میکشانند.
انسانبودن ما باعث میشود ویژگیهای متضادی داشته باشیم: هم فرشتهخو باشیم و هم شیطانصفت، هم خوب باشیم و هم بد. اما برای اینکه به یکپارچگی وجود برسیم، ابتدا باید تمامی آنچه را هستیم، اعم از خوب یا بد، شجاع یا ترسو، ظالم یا مظلوم، در خویشتن ببینیم و بپذیریم. اگر ترس بر ما حاکم است، باید به درونمان رجوع کنیم و شهامتمان را بازیابیم. اگر مظلومیم، باید ظالمِ درونمان را بیابیم.
باید بپذیریم که ما انسانیم با تمام ویژگیهای انسانی. باید تلاش کنیم موهبت هریک از ویژگیهای شخصیتمان را که دوست نداریم، بیابیم و آن را در جای خود به کار بگیریم.
به داستان برگردیم. فرض کنید بیست سال گذشت و شما پادشاه قصر شدید. یکی از وزیران قدیمی که کودکش در زندان است، از شما تقاضای عفو میکند. شما از وجود سیاهچال باخبر میشوید و به درون آن پای میگذارید: مکانی تاریک و نمناک و نمور! چقدر هوای این فضا سنگین است و نفسکشیدن دشوار.
به تکتک سلولهای زندان وارد میشوید و با دیدن هریک از دوستان دوران کودکیتان یا با دیدن نوری که از ایشان ساطع میشود، کودکیتان را به یاد میآورید. مثل قطعات پازل، نیمههای گمشدۀ وجودتان را دوباره مییابید. ایشان را در آغوش میگیرید و دلداریشان میدهید. تمیزشان میکنید و لباس مناسب به ایشان میپوشانید و دوباره آنها را به قصر برمیگردانید. از آنها میخواهید در مملکتداری ملک وجودتان با شما همکاری کنند و در تصمیمگیریها مشارکت جویند. برخیشان از شما منزجرند و برخی دلخور.
وظیفۀ شماست که از آنها دلجویی کنید و لباس مناسب به تنشان بپوشانید و آنها را به قصر بازگردانید.
بالله این کشور ویرانشده شاهی دارد بر در او دل غمدیده پناهی دارد
این شب تیرهتر از لطف نگاران یاران زیر ابر سیهی طلعت ماهی دارد (الهی قمشهای)
این زندانیان سالخورده، همان سایههای شما هستند، خصوصیاتی که بهشدت از آنها منزجرید و آنها را از خودتان نمیدانید. اینها نیمههای تاریک و نیمه های گمشدۀ وجودتان هستند.
در واقع شما مجموعۀ هماهنگشدۀ تمام این نفرات هستید. با بازگرداندن ایشان به قصر و مشارکتدادن ایشان در مسائل و تصمیمگیریها، وسعتتان افزایش مییابد. اینگونه میتوانید بهدور از تعصب و بهصورت چندوجهی مسائل را ببینید و تصمیمگیریتان را ارتقا دهید.
در برخی اوقات، خودتان تصمیم میگیرید و در مسائلی خاص، تصمیمگیری را به خبرگان دیگر محول میکنید و در مواقعی نظر جمع را میپذیرید و رأی به نظر اکثریت میدهید. مهم این است که پس از گرفتن هر تصمیم، همه از آن حمایت کنند یا حداقل پس از گرفتن تصمیم، علیه آن موضعگیری شدیدی نکنند؛ چراکه نظر ایشان را جویا شدهاید و تصمیمتان، برای رقابت یا بهاجبار پدر یا عامل بیرونی دیگری نیست. تصمیمی است که هم عقل و هم احساستان از آن حمایت میکند.
وقتی که ما در زندانیم
گاهی وقتها قفل شدهایم و سوزن گرامافونمان روی یک نقطه گیر کرده است و فقط یک چیز مینوازد. اتفاقی ناگوار، راندهشدن از سوی پدر و مادر، شکستی تحقیرآمیز، مرگ عزیزی، کلاهبرداری توسط رفیقمان، ردشدن در کنکور، اعتیاد یا عامل دیگری تمام انرژی ما را به خود معطوف کرده و قدرت حرکت را از ما سلب کرده و ما را به خود زنجیر کرده است؛ انگار کولهپشتیمان از سرب پر شده است. بهقدری سنگین و پر از ناامیدی است که با حمل آن، سفر غیرممکن میشود.
در این صورت، داستان طور دیگری رقم خورده است: جای فرمانروا و زندانی داستانمان عوض شده است. انگار هنگامی که با شاهزادگان دیگر مشغول بازی بودهایم، کسی دیگر شاه شده و ما را بهدلایل واهی به سیاهچال انداخته است. دلیلش مهم نیست. چیزی که مسلم است، این است که دیگر فرمانروای ملکمان نیستیم و احساس میکنیم قدرت تغییر هیچچیز را نداریم. هرچه به دیوار چاه وجودمان میکوبیم، کسی به دادمان نمیرسد.
مثال ما چون حضرت یوسف(ع) است که برادرانش او را به چاه انداختند. ما همان پیامبر و فرمانروایی هستیم که در ته چاهی غریب افتادهایم، بدون اینکه بدانیم دلیل این عذاب، این تبعید و تحقیر چیست، بدون اینکه بدانیم در آینده چه سرنوشتی در انتظارمان است، بدون اینکه بدانیم چرا؟
یوسف ما را به چاه انداختند گرگ او را در گناه انداختند…
این حکایت سرگذشت روح توست کش در این زندان و چاه انداختند (اوحدی مراغهای)
میدانید دعای یوسف در قعر آن چاه سیاه و سرد و نمور چه بود؟
بار الها، اگر گناهان و خطاها، چهرۀ مرا نزد تو کریه کرده و سبب شده است صدای مرا بهسوی خود بالا نبری و دعایم را اجابت نفرمایی، من تو را بهحق آن پیرمرد، یعقوب، مسئلت مینمایم و قسم میدهم. پس رحم کن به ضعف و ناتوانی او و مرا با او همراه کن. بهتحقیق، تو از حزن و اندوه او بهخاطر من و از شوق من به او آگاهی.[۴]
اگر حال ما چنین است، دعایمان هم باید چنان باشد. پیامبر خدا جز خود، کسی را مقصر نمیداند. خطاها و گناهانش را سبب افتادنش در چاه عذاب میداند و خویش را در مقابل آن نور بیکران، روسیاه میبیند؛ اما از لطف پروردگارش ناامید نمیشود و دیگران را واسطه قرار میدهد. ما هم نباید بههیچوجه امیدمان را از دست بدهیم.
گاهی باید از شر خودمان به او پناه ببریم و گاهی با پذیرش ناتوانی و عجزمان بهجای سوگواری، از دیگران بخواهیم برای ما دعا کنند و از خودش بخواهیم که به دادمان برسد.
گاهی خدا میخواهد با انداختمان در چاه، خودش را به یادمان بیاورد. میگویند وقتی میخواستند یوسف(ع) را به چاه بیفکنند، یوسف لبخندی زد. یهودا پرسید: «چرا میخندی؟ اینجا که جای خنده نیست!» یوسف گفت: «روزی در این فکر بودم که با وجود این برادران نیرومندم، کسی میتواند به من اظهار دشمنی کند. اینک خداوند همین برادران را بر من مسلط کرد تا بدانم که نباید به هیچ بندهای تکیه کرد.»
در کتاب کیمیای محبت، مرحوم شیخ رجبعلی خیاط میفرماید:
وقتی شبها برای گدایی موفق شدی، داد بیکسی بزن و عرضه بدار: «خداوندا، من قدرت و توان مبارزه با نفس امارهام را ندارم. نفس مرا زمینگیر کرده. به دادم برس و مرا از شر آن رهایی بخش» و این آیه را تلاوت کن: «من هرگز نفس خویش را تبرئه نمیکنم که نفس، بسیار به بدی فرمان میدهد؛ مگر آنکه پروردگارم رحمت آورد. پروردگارم غفور و رحیم است.» و بدان که از شر نفس اماره نمیتوانی خلاص شوی، مگر بهعنایت حق.[۵]
وقتی در موقعیتی دشوار قرار میگیریم، اغلب به این علت مأیوس میشویم که با راهکارهای خودمان قادر نیستیم مسیر درست را تشخیص دهیم و در آن حرکت کنیم. یأس و سرخوردگی مثل چشمبند، دیدمان را کور میکند. اینجا زمان متوسلشدن به اوست؛ چراکه خودش بشارت داده است: «آیا خداوند برای بندگانش کافی نیست؟»[۶]
چون تاک اگرچه پای ادب کج نهادهایم ما را به ریزش مژۀ اشکبار ببخش (صائب تبریزی)
آمادگی برای شروع سفری به درون
بهاندازۀ کافی سوگوار بودهایم و تجربه کسب کردهایم. الان وقت بیرونآمدن از چاه درونمان است. در عالم واقعیت، چگونه میتوانیم استعدادهای مدفونشده در اعماق وجودمان را بیابیم؟ چگونه میتوانیم حسی را که مدتها آن را نفی کردهایم و از داشتن آن کراهت داشتهایم، بپذیریم؟ ما که مدتهاست دچار روزمرگی و نخوتیم، باید از کجا شروع کنیم؟
قبل از هرچیز باید بتوانیم خودمان را مشاهده کنیم و ببینیم درونمان چه اتفاقی میافتد. برای درک اینکه در وجودمان چه داریم و بدانیم درونمایه و طبیعت وجودیمان چیست، ناگزیریم خودمان را ببینیم. ابزار دیدن درونمان، فکر و احساس است؛ اما فکر و احساسی که به یکپارچگی نرسیده و مشوش است، بینندۀ خوبی نیست. ذهنی که اسیر گذشته است و به روزمرگی عادت کرده و از عقاید و ارزشهای مختلف لبریز است یا در نزاع دائم با احساس است، نمیتواند واضح و روشن ببیند. تا زمانی که محکوم یا تأیید میکنیم، تا زمانی که قضاوت میکنیم، تا زمانی که توجیه میکنیم، نمیتوانیم نگاه جامع به خودمان بیندازیم.
از بدو تولد تاکنون، بدون آنکه آگاه باشیم، قالب ذهنی ما را محرکهای مختلفی همچون ملیت، قومیت، فرهنگ، سنت، دوستان، والدین و نزدیکان شکل دادهاند. خوشبینانه اینکه ما فقط قسمتهایی را که جامعه و نزدیکان بر آن تأکید کرده یا احساساتمان از آنها رضایت داشته، مشاهده میکنیم. ولی گاهی این قالب ذهنیِ ازپیشساخته، با ذاتمان سازگار نیست و علت تشویشها و اضطرابها و ناتوانیمان در تصمیمگیری دربارۀ بسیاری از مسائل همین است. باید بتوانیم حالاتی را که باعث تغییر لحظهای رفتار و گفتار و روحیاتمان میشود، شناسایی و نقطهگذاری کنیم. اگر ابزاری داشته باشیم که با آن بتوانیم این تغییر و تحولات را رصد کنیم، قدم بزرگی در راه شناسایی خودمان برداشتهایم.
در ادامه، با هم سفری به اعماق وجودمان خواهیم کرد. در بخش خودشناسی و توسعه فردی با ابزارهای مختلفی آشنا خواهیم شد که با بهکارگیری آنها میتوانیم ضعفها و سایههای خودمان را ببینیم و به ارزشهای درونی و استعدادهای فردیمان پی ببریم و نگاهمان را متفاوت کنیم. پس کولۀ سفرتان را ببندید و آمادۀ سفر باشید.
برای اینکه بتوانیم خودمان را مشاهده کنیم، باید مشاهدهگر باشیم، نه قاضی. میخواهیم بدون تعصب، بدون پیشداوری و بدون توجه به محرکهای بیرونی، بدون داشتن خطکش خوب و بد، صرفاً درونمان را مشاهده کنیم. قرار نیست خودمان را نقد، تنبیه یا تشویق کنیم. در این مرحله نمیخواهیم عوامل موفقیت یا ناکامی خود را شناسایی کنیم. فقط میخواهیم خودمان را ببینیم و با دوربین، از وقایع حساس درونمان فیلمبرداری کنیم. این، کار مشکلی است؛ چون تاکنون تفکیکی از خودمان نداشتهایم. در ادامه نحوۀ شناسایی سایهها و استعدادهای پنهانمان با ابزارهای مختلف را شرح خواهم داد.
همچنین در مقالات بخش تصمیم گیری و انتخاب، با مدل ذهنی بهعنوان مبنای تصمیمگیری آشنا خواهیم شد و شرح خواهم داد که چگونه برخی از سایههای وجودمان که همچون پیلهای به دور ذهنمان پیچیدهاند، موجب میشوند ذهن ما واقعیتها را بهدرستی تشخیص ندهد و بهصورت نامحسوس ما را با مشکلاتی تکراری مواجه میکنند و چگونه بیتوجهیمان به این مشکلات کوچک و تکراری، فاجعهآفرین خواهد شد.
در مقالات بعدی بخش شناسایی سایه های درونی به معرفی سه ابزار کلیدی به شرح زیر می پردازم. لطفا همراهمان باشید:
۱- مشاهدۀ خوابها و رؤیاها
۲- صفحات صبحگاهی
۳- مشاهدۀ سایه خود در دیگران
سایت خودشناسی و توسعه فردی/کارآفرینی و توسعه کسب وکار
[۱]. دبی فورد (Debblen Ford)، مدرس و سخنران و نویسندۀ روانشناسی مدرن (۱۹۵۵ تا ۲۰۱۳). کتابهای مختلف او همچون بازتاب سایه، اثر سایه، جدایی معنوی، پاکسازی ضمیر، نیمۀ تاریک وجود به فارسی برگردانده شده است.
[۲]. کارل گوستاو یونگ ((Carl Gustav Jung، فیلسوف و روانپزشک اهل سوئیس (۱۸۷۵ تا ۱۹۶۱). وی نظریاتی مهم در حوزۀ روانشناسی ارائه کرده است که با عنوان «روانشناسی تحلیلی» شناخته شده است. ناخودآگاه جمعی، سایه، کهنالگو، برونگرایی و درونگرایی از مفاهیم ابداعی اوست.
[۳]. shadow
[۴]. شیخ صدوق، الأمالی، ج۱، ص۴۰۳.
[۵]. «وَ مَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لَأَمَّارَهٌ بِالسُّوءِ إِلَّا مَا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ» (یوسف، ۵۳)؛ محمد محمدی ریشهری، کتاب کیمیای محبت؛ زندگینامۀ مرحوم شیخ رجبعلی خیاط.
[۶]. «أَ لَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ» (زمر، ۳۶).