رسیدن به عشق واقعی در کسبوکار و تزریق عشق به کارمان، از راههای مختلفی میسر است که در اینجا به پنج راه اشاره میکنم.در مقاله قبل دریافتیم که اولین و واجبترین عنصری که برای توسعه فردی، شروع کسبوکار، ادامهتحصیل، خلق اثری هنری، رسیدن به مقام قهرمانی و کسب هرچیز مهم دیگری در زندگی لازم داریم، عشق است. این عنصر آنچنان حیاتی است که اگر عاشق نیستیم و باوری نداریم، بهتر است کاری را شروع نکنیم. داشتن عشق و ایمان، همچون دمیدن روح در کالبد جسم، باعث احیای کارمان میشود. رؤیاهایمان با بیتوجهی محقق نمیشود، عشق سوزان میخواهد. در این مقاله می خواهیم با ۵ شیوه مختلف عشق را به کسب وکارمان، تحصیلمان و یا خواسته هایمان تزریق کنیم.
۵ کلید یافتن عشق در کسب وکار:
عشق به مأموریت یا رسالت شخصی؛ چرا آن کار را انجام میدهید؟
نهتنها هیچ کاری همیشه عالی و شگفتانگیز نیست؛ بلکه بیش از ۹۰درصد هر کاری کسلکننده و تکراری است؛ ولی ۱۰درصد باقیماندهاش بهطور شگفتآوری، عالی و دلنشین است. برای مثال، من بهعنوان مدرس یا مشاور، باید بیشتر وقتم را در جلسات بگذرانم. کتابم را در تعطیلات و نیمهشبها نوشتهام و بیش از دو سال وقت مرا گرفته است. سایت اندیشکاران را در زمان فراغتم، بدون درنظرگرفتن هیچ عایدی مالیای ایجاد کردهام. تایپ صدها صفحه مطلب برای تولید محتوای سایت، کاری وقتگیر و کسلکننده است؛ ولی به مأموریتم برای برافروختن شعلۀ امید در دل نوجوانان و جوانان اشتیاق دارم، به ساختن ایرانی آباد و تربیت کارآفرینان اشتیاق دارم.
بسیاری از معلمان، پرستاران، دکترها، روحانیان، نظامیان و هنرمندان نیز با توجه به هدف یا مأموریتی که برای خود تعیین کردهاند، کسبوکارشان را شروع میکنند و پیش میبرند. در این مواقع، تمرکز روی هدف و رسالت فردی و عشق به رسالت است که موجب پیشبرد کارها میشود و نه خود کسبوکار. ایجاد یا پیشبرد کسبوکار، وسیلۀ رسیدن به هدف است و درآمد و ثروت و کسب پرستیژ در مراتب بعدی قرار دارد. اگر معتقد باشیم که مقصد مهمتر از مسیر است، لازم است قبل از آغاز کسبوکار، هدف یا مأموریت فردیمان را تعریف کنیم و دریابیم فلسفۀ وجودیمان چیست. در مقالات بعد با نحوۀ تبیین هدف بر پایۀ ارزشها آشنا خواهیم شد.
عشق به کار؛ چهکاری انجام میدهید؟
گاهی عاشق کارمان هستیم. دوست داریم کارمان به بهترین نحو ممکن و بهشکلی کامل و بینقص انجام شود. در این صورت، زمان برایمان معنا ندارد. چنان در کارمان غرق میشویم که با طناب هم نمیشود بیرونمان آورد.
برای دیدن اینگونه شاغلان، کافی است سری به بازار قلمزنان یا بازار مسگران اصفهان و زنجان و شیراز، سفالگران لالجین همدان، میناکاران اهواز، نمدمالان کردستان، تولیدکنندگان فرشهای دستباف، گلیمبافان، سراجان و نساجان سنتی در جایجای ایران بزنیم و ببینیم هنرمندان و استادان این صنایع چگونه محو هنر سنتی خویشاند. در این گروه، هنر یا توانایی آنها با کارشان عجین شده است.
یک قلمزن که قلمزنی هنرش است، درآمدش را هم از این راه تأمین میکند. این قلمزن، هم لذت میبرد و هم احساس میکند مفید واقع شده است. شغلش برایش رضایت روحی پدید میآورد و این دستاورد مهم باعث شکوفایی خلاقیت و استعداد میشود و تجلی شور و شوقش را در آثارش میبینیم. به همین دلیل، به کارش دلبستهتر است. با عشق کار میکند و با کارش عشق میکند. حتی اگر در شغل دیگری درآمد بیشتری کسب کند، حاضر نیست شغلش را عوض کند. وجود استادان برجسته و عاشق در هنرهای دستی موجب شده که صنایع دستی ایران جایگاه رفیعی در دنیا داشته باشد.[۱]
با آرایشگری صحبت میکردم که روی دستش خالکوبی یک قیچی بود. وقتی دلیلش را جویا شدم، گفت: «آرایشگری در خانوادۀ ما ارثی است. من و برادرانم همگی آرایشگریم. پدر و پدربزرگمان هم همین پیشه را داشتند. من این شغل را با هیچچیز دیگری عوض نمیکنم.» چنان باعلاقه و وسواس کار میکرد، گویی دارد مجسمهای میتراشد. در این مواقع، تمرکز بر کسبوکار فردی و عشق به خودِ کسبوکار و فعالیت است که موجب پیشبرد کارها میشود.
عشق به کارفرما یا عزیزانتان؛ برای چهکسی کار را انجام میدهید؟
گاهی بهخاطر عزیزی دست به انجام کاری میزنیم. در این مواقع، داشتن شور و اشتیاق دربارۀ اینکه برای چهکسی کار را انجام میدهیم، ابزار حرکت میشود. این فرد ممکن است همسرمان، فرزندانمان، جامعهمان، کارفرمایمان یا هرکس دیگری باشد؛ ولی خود ما نیستیم. خیلی از زنان شاغل، پس از بچهدارشدن تصمیم میگیرند انرژی و زمانشان را صرف خانهداری کنند یا کسبوکار خانگی راه بیندازند. در اینجا، عشق به عزیزی موجب شکلگیری کسبوکار یا انجامدادن کاری میشود. گاهی تلاش برای ازدستندادن عزیزی یا روبهراهکردن زندگی شخصی دیگر غیر از خودمان عامل انگیزانندۀ ماست.
از چهچیزی متنفرید؟
عشق نیروی برانگیزانندۀ قدرتمندی است؛ ولی نفرت هم دقیقاً همین طور است. عشق و نفرت، دو روی یک سکهاند. اگر عاشق چیزی نیستیم، باید ببینیم از چهچیزی متنفریم، انزجارمان از چیست، ببینیم بزرگترین دشمنمان کیست.
نفرت عاملی قوی برای تحریک و برانگیختن ماست. نفرت، اراده و تدبیر و شخصیتمان را به چالش میکشد. نفرت هم مانند عشق، آتش درونمان را شعلهور میکند. به ما کمک میکند تا از یک حس یا تجربۀ منفی قدرتمند، برای ایجاد پایانی قدرتمندتر و موفقتر استفاده کنیم.
اگر بیگانهای وارد خانهمان شود و قصد کند همسر و فرزندانمان را از ما بگیرد و مالک داراییهایمان شود، چه احساسی خواهیم داشت؟ این، احساس غریبی نیست. در طول قرنها، خیلی از انسانها با این احساس دستبهگریبان بودهاند: سرخپوستان، سیاهپوستان، ایرانیها در زمان حملۀ مغول یا اسکندر، مردم گرفتار در جنگ جهانی اول و دوم و حتی هماکنون بسیاری با آن دستبهگریباناند. حملۀ داعش، دستگاههای بردهداری جنسی، استعمار و استثمار فقط رنگ عوض میکنند.
هرجا که انسان از انسانیتش عدول کند، ساز بهرهکشی و نفرت هم کوک میشود. آلودگی هوا، آلودگی زیستمحیطی، انقراض حیاتوحش، جنگ و خونریزی، فقر، فساد، کار طاقتفرسا، آزار کودکان و دزدی نمونههایی است که سازمانهای مردمنهاد[۲] مختلفی برای مقابله با آنها شکل گرفته است. بسیاری از کسانی که از این پلیدیها آسیب دیدهاند، هدف اصلی زندگی و کسبوکارشان را مبارزه با آنها گذاشتهاند.
برداشتن زخمی عمیق و کشیدن رنج زیاد، همچون دشمن خونی، باعث میشود تا در خود عمیق شویم و تمام مهارت و استعدادهای خود را علیه آن به کار بگیریم؛ انگار روبهرویمان ماری بزرگ و زهرآگین است که خیره به ما نگاه میکند. در این حالت، خواسته یا ناخواسته، تمام حواسمان روی مار متمرکز میشود. حتی صدای نفسها و ضربان قلبمان را میشنویم. روی هر حرکتش فکر میکنیم. بهدنبال یک لحظه فرصت هستیم که از شرش خلاص شویم. بنابراین ببینید در این دنیا چگونه میتوانید شری را از سر دنیا کم کنید و دردی را التیام ببخشید یا دنیا را زیباتر کنید.
پس از گذشت حدود یکصد سال از صدور اعلامیۀ آزادی بردگان، نابرابری همچنان در آمریکا بیداد میکرد. در اول دسامبر۱۹۵۵ رزا پارکس[۳] که در اتوبوسی نشسته بود و از دادن صندلیاش به یک مرد سفیدپوست خودداری کرد، بازداشت و جریمه شد. بازداشت وی به تحریم گستردۀ شبکۀ ترابری همگانی توسط سیاهان منجر شد و به اعتراضات گستردهتری دامن زد.
کشیش جوانی بهنام مارتین لوترکینگ[۴] سازماندهی اعتراضات را به عهده گرفت و بهعنوان یک فعال مبارزه با تبعیض نژادی، در سرتاسر ایالات متحدۀ آمریکا شهرت یافت. در سال ۱۹۵۷ بههمراه شصت رهبر سیاهپوست دیگر، سازمانی را بنیان گذاشت که بعدها به کنفرانس رهبران مسیحی جنوب شناخته شد. او به مبارزهای آرام علیه نژادپرستی ادامه داد. اوج فعالیتهای مبارزاتی مارتین لوترکینگ در دهۀ ۱۹۶۰ و برای تصویب قانون حقوق مدنی بود.
وی در گردهمایی بزرگ طرفداران تساوی حقوق سیاهان که در برابر بنای یادبود آبراهام لینکلن در واشنگتن دیسی برگزار شد، معروفترین سخنرانی خود بهنام «رؤیایی دارم» را ایراد کرد. این سخنرانی از مهمترین سخنرانیهای تاریخ آمریکا به شمار میآید. لوترکینگ در این سخنرانی که در آن عبارت «رؤیایی دارم» را تکرار میکرد، دربارۀ آرزوی خود سخن گفت: «تحقق رؤیای برابری ذاتی انسانها». این آرزو، آرزوی رزا پارکس و میلیونها سیاهپوست دیگر هم بود؛ اما آنقدر زیبا و دلنشین بیان شد که حتی بسیاری از سفیدپوستان و سرخپوستان هم برانگیخته شدند و برای تحقق آن گام برداشتند.
اعتراض رزا پارکس و هزاران سیاهپوست دیگر سرانجام به تصویب قانون حقوق مدنی سال ۱۹۶۴ انجامید که هرگونه تبعیض نژادی در آمریکا را ممنوع میکرد. مجلۀ تایم در سال ۱۹۶۳ مارتین لوترکینگ را مرد سال برگزید. او در سال ۱۹۶۴ بهعنوان جوانترین فرد، جایزۀ صلح نوبل را دریافت کرد. همچنین رزا پارکس بهدلیل اقدام شجاعانهاش «مادر جنبش آزادی» و «بانوی اول جنبش حقوق مدنی» آمریکا شناخته شد. بدین گونه، تنفری از یک نابرابری عمیق و تحقیری خردکننده، در قالب یک رؤیای انساندوستانه مطرح شد و یک حس منفی قدرتمند، برای تحقق رؤیای میلیونها انسان به کار گرفته شد.
اگر عشق سوزان ندارید، لااقل دلسوخته گردید
اگر هیچیک از انگیزههای فوق را در خود نمیبینیم، یعنی نه خود را مأمور به انجام فعالیتی میدانیم، نه عاشق کار خاصی هستیم، نه حاضریم برای کسی عاشقانه کاری انجام دهیم و نه از مسئلهای انزجار داریم و در پی رفعش هستیم، جای نگرانی نیست: تازه اول آدمیتمان است! مریضیمان دردِ بیدردی است!
نه اشک روان، نه رخ زردی اله اله، تو چه بیدردی! (شیخ بهایی)
تمام انسانها از بدو تولد تا دوران جوانی همین گونهاند: راحت و آسوده و بیغم نشستهاند تا مادر گیتی وظایفش را در قبال ایشان انجام دهد. هیچ مسئولیتی ندارند. والدین وظیفۀ تأمین خوردوخوراک و مسکن و امنیت و آسایش ایشان را بر عهده دارند. آنها بهشت کوچک فرزندانشان را به وجود آوردهاند. این فرزندان همچون حضرت آدم(ع) هستند که بدون داشتن دغدغهای، از بهشت و نعمتهای بهشتی استفاده میکند و هنوز طعم سیب ترش سقوط را نچشیده است!
بیگناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق یوسف از دامان پاک خود به زندان میشود (صائب تبریزی)
این، کهنالگوی[۵] «معصوم» است. آدمی با کهنالگوی معصوم، مانند کودکی در دامان مادر، از دنیا انتظار دارد که تمام احتیاجاتش را تأمین کند. لازم نیست به دین یا اسطورهای معتقد باشیم، بهشت را باور داشته باشیم یا خیر، مهم درک مفهوم و حالتی است که با آن مواجهیم. در اینجا مفهوم سقوط از بهشت یعنی مواجهه با آگاهی و معصومیت، جایی است که از واقعیت ناآگاهیم و احساس امنیت میکنیم. در این حالت، انرژی روانی ما در سکون است. اگر برای انجام هیچ کاری انگیزه نداریم، شاید دلیلش این است که نمیخواهیم از این امنیت بیرون بیاییم. شاید احساس ترس میکنیم یا نگرانیم که در صورت تغییر اوضاع، چه پیش خواهد آمد.
بهمحض اینکه واقعیت را دیدیم و به چیزی که آن را باور داشتیم شک کردیم، ترس و حس ناامنی بر ما غلبه میکند. وقتی ناملایمات پیش میآید، انرژی روانی ما حرکت میکند. همین میل بازگشت به بهشت است که به حضرت آدم(ع) قدرت حرکت میداد و در این بازگشت، تواناییهایش را شناخت. ما نیز از نسل آدمیم؛ پس باید علت حرکت و نیاز خویش را دریابیم و حرکت کنیم و همان گونه که در بخش قبل تشریح کردم، در طول مسیر بهمرور توانمندتر میشویم. قبل از آغاز کاری، داشتن دلهره طبیعی است. مهم این است که بتوانیم بر این حس ناامنی و تردید غلبه کرده، حرکتمان را آغاز کنیم.
اگر میخواهیم وارد بهشت واقعیمان شویم، باید سفر زندگی خود را شروع کنیم. بسیاری میخواهند این سفر را حذف کنند. آنها به دنبال این هستند که مشکلات و دردها و تجربههایی را که از زندگی میگیرند، حذف کنند و مستقیم بروند سر پاداش. باید قدم در مسیر بگذاریم تا از طریق آموختهها و شکستها و پیروزیها، راهحل را بیابیم و به بهشت امن برسیم.
حرکت در جهت هدفی و از قوه به فعل درآوردن استعدادی موجب تغییر ما میشود و جوهر ما تغییرپذیر است. بهشت این است که سفر زندگیمان را بهآرامی شروع کنیم و در طول سفر، خود و تواناییهایمان را بشناسیم، استعدادها و توانمندیهای جدیدی کسب کنیم و آرام و بهتدریج ببالیم. هیچ فن دیگری وجود ندارد. باید خودمان پا را از کودکیمان فراتر بگذاریم. تکیۀ یکطرفه به دیگران، ما را به موفقیت نمیرساند.
باید بدانیم که راه موفقیت از درونمان میگذرد. باید تنها تکیهگاهتان، پشتمان باشد. با این کار، تمام قدرتهای فراموششدۀ درونمان را به تحرک وامیداریم و تمام انرژی درونیمان را متمرکز میکنیم. تا وقتی چشم امیدمان به دیگران باشد، از خویش غافلیم. اگر میخواهیم از این بردگی به در آییم، باید همچون حضرت موسی(ع) از صحرای سینای خود بگذریم.
اگر در سر شوری نداریم، برای خودمان شوری بیافرینیم. باید از خودمان بپرسیم: «اگر لحظۀ مرگم هماکنون بود، از زندگیام راضی بودم؟ آیا توانستهام آرزوهایم را برآورده کنم؟ آرزوی دیگران را چطور؟» اگر هنگام مرگ، اعمالمان کمتر از رؤیاهایمان باشد، زندگیمان را باختهایم. پس، از بیدردیمان بگرییم. بخواهیم پا را از بهشت امن فراتر بگذاریم و همچون موسی(ع) برای رفاه خودمان و خانوادهمان، در پیِ سوزی، در پیِ نوری، در پی آتشی بگردیم.
اگر زندگیمان یکنواخت شده، اگر دچار روزمرگی شدهایم، باید ببری برای خود بیافرینیم و در گلۀ آهوان وجودمان رهایش کنیم. باید برای خود چالشی بیافرینیم و شروع به انجام فعالیتی هدفمند کنیم. لازم است محرکی بیابیم تا ما را از این یکنواختی به در آورد. شاید این محرک، رفتن به استخر باشد، شاید شرکت در دورۀ آموزشی و شاید دویدن و دوچرخهسواری نیمساعته یا تحقق هدفی باشد که آن را سالها به تأخیر انداختهایم. درد ما بیدردی است؛ پس باید در پی آتشی بگردیم.
مرد را دردی اگر باشد خوش است درد بیدردی علاجش آتش است (مجذوبعلیشاه)
تمامی عرفای ما بهدنبال همین سوز رفتهاند. یا در دل سوزوگدازی داشتهاند یا برای خویش سوزی آفریدهاند.
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
طبیب عشق مسیحادم است و مشفق،لیک چو درد در تو نبیند، که را دوا بکند
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعی، خدا بکند(حافظ)
مگر خداوند نفرموده که من در دلهای شکستهام؟ پس اگر هدفی و عشقی و سوزی نداریم، دل خود را بشکنیم. زغال نمدار و خیس را نمیتوانیم با کبریت روشن کنیم؛ ولی اگر آن را کنار آتشی سوزان قرار دهیم، بهآهستگی شروع به دودکردن و سوختن میکند؛ بهطوری که بعد از مدتی به گداختهای نورانی تبدیل میشود که میتواند هرچیزی را بسوزاند. یکی از راههای بهدستآوردن بذر سوز، جستوجو در سرزمین ضعفها و شکستها در کویر سوختۀ دلمان است.
با باد زدن زغال نمور دلمان، سوز عشق را به دست میآوریم. ببینیم بزرگترین ضعفمان چیست؟ چه مشکلی داریم؟ از چهچیز شرمساریم؟ دربارۀ چهچیزی خود را گناهکار میدانیم؟ دربارۀ چهچیزی خود را سرزنش میکنیم؟ بزرگترین ناتوانیمان چیست؟ ببینیم چرا درخت وجودمان بر نمیدهد؟ چرا ثمر وجودمان کال است و میوههایش نارسیده میافتد؟
بیحاصلی است حاصل دل تا بود درست این شاخ چون شکسته شود بار میدهد(صائب تبریزی)
روح آشفتهای که در آن بهجای وحدت ایمان، دودلی حکمفرمایی کند، همچون زمین بایری است که در آن هیچ بذری به عمل نمیآید. هیچکس بهتر از خودمان نمیتواند به حسابمان رسیدگی کند و ما را از دریای دودلی به ساحل ایمان و عشق برساند. کافی است به ذهنمان پر پرواز دهیم تا فراتر از محدودیتها و ناتوانیهایمان را ببیند. کافی است به وجودمان بقبولانیم پشت این کویرِ ناتوانی و شکست، مزرعۀ سرسبز امید است.
اگر عشقی سوزان نداریم، لااقل دلسوخته شویم. با سوختهدلی و تمرکز بر شکستها و ناتوانیها نیز میتوانیم حرارت عشق را کسب کنیم و موفقیت را در آغوش بگیریم. حرارت عشق، تمام محدودیتها و ناتوانیها را ذوب میکند.
مطمئناً وضعیتمان از آقای هاوکینگ بدتر نیست. استیون ویلیام هاوکینگ[۶] فیزیکدان و کیهانشناس انگلیسی، از دانشمندان پرآوازۀ قرن بیستم است. استیون به ستارهها عشق میورزید. او محاسبات ریاضی دقیقی دربارۀ پیدایش و تحول سیاهچالههای آسمانی یا حفرههای سیاه انجام داده است. وی در ۲۱سالگی یعنی سال ۱۹۶۳ بر اثر بیماری درمانناپذیری، بخشی از نخاع و مغز و سیستم عصبیاش را از دست داد. بیماریاش بهمرور پیشرفت میکرد؛ بهطوری که کمتر از هفت سال، کار به جایی رسید که بهجز تحرک دو انگشت دست چپش، توان هیچ حرکتی را نداشت. در سال ۱۹۸۵ گویاییاش را هم از دست داد.
او قسمت عظیمی از پیروزیاش را پس از پذیرش ناتواناییهایش کسب کرد. آنچه به او قوتقلب و اعتمادبهنفس برای مبارزه با ناامیدی و مرگ تدریجیاش را داد، بذر امیدی بود که دختری بهنام جین وایلد در دلش کاشت. جین معتقد بود هیچ اتفاقی بیدلیل نیست، هیچچیز بیمنظور خلق نشده و برای تحقق مأموریتی به جهان هستی گام نهاده است. مهم نیست که رویدادهای نامناسب و نامطلوب چگونه جلوه میکنند، ممکن است چیز خوب و مطلوبی از دل آنها رخ بنماید.
هاوکینگ از دیرباز اعتقاد به خدا را وانهاده بود. همچنین او یکدنده و لجوج بود. اما جین وایلد، نگرشش را به استیون تزریق کرد. توان پیوندزدن ضعفهایش (لجاجت و ناتوانی فیزیکی) با عشق و علاقهاش (جین، فضا و ریاضیات) راز کامیابی و توفیق او بود. در حالی که رشد بیماری را در عضلاتش شاهد بود و خشمگین از این ناتوانی روزافزون، در سال ۱۹۶۵ با جین ازدواج کرد. دکتری خود را چند سال پس از ازدواج گرفت و همچنان به پژوهش برای حل معماهای ناشناختۀ جهان ادامه داد. او با وجود ناتوانی فیزیکیاش، بیش از چهل سال فعالیت علمی برجسته کرد.
بهمدت سی سال دارندۀ کرسی ریاضیات لوکاس بود. کتاب تاریخچۀ زمان و کتاب طرح بزرگ او جزو پرفروشترین کتابهای دوران خود شد. مقالات متعدد و نوآورانهاش او را نامزد دریافت جایزۀ نوبل کرد. انگار با هستی در رقابت بود: هرچه هستی، قوای حرکتی بیشتری را از استیون میستاند، نگرشش به هستی عمیقتر میشد و سرسختانه رازهای بیشتری از هستی را کشف و برملا میکرد. با لبخندی همیشگی، با تمرکز بر قدرت ذهن، سرسخت و لجوج، سهم خود را در دنیا ادا کرد و خود را جاودانه ساخت. در یکی از سخنرانیهایش گفت: «من اسیر این صندلی چرخدارم؛ اما روحم در بین ستارگان در پرواز است.»
آری، شاهکارهای بزرگ به دست کسانی آفریده شده است که قدرت ذهنشان را فراتر از محدودیتها و ناتواناییهایشان دانستهاند. فقط نیروی ایمان و عشق است که به کارآفرین تحمل ابهام و پاگذاشتن در مسیر پُرخطر کسبوکار را میدهد. این نیروست که باعث میشود پس از هر شکست، راسختر و مصممتر از قبل به پا خیزد.
در خود بنگریم و ببینیم در عمق وجودمان بهدنبال چیستیم. ذهن ما به کجا پرواز میکند؟
در یک کلام، عشق یعنی از خود مایهگذاشتن، نه برای خود مایهگرفتن. عشق و ایمان مبنای همۀ اعجازهاست، مبنای تمام اسراری است که آن را با کمک علم نمیتوانیم تحلیل کنیم. عشق و ایمان، نیرومندترین احساساتی است که عمل ذهن ناخودآگاه را مشخص میسازد و میتواند ذهن ناخودآگاه را به جهت مطلوب هدایت کند. با ترکیب دو عنصر عشق و ایمان میتوانیم نیروی کائنات را به خدمت درآوریم و به تواناییهایی فراتر از توانایی فردی دست یابیم. عشق سوزان بهتنهایی خاموش میشود. باید خواستهمان را باور داشته باشیم، باید به عشقمان ایمان داشته باشیم.
تمرین: یافتن عشق به کسب و کارمان
خود را بهجای استیون هاوکینگ ۲۷ساله بگذارید و فرض کند توان هیچ حرکتی را ندارید، هیچ حرکتی، حتی پلکزدن و صحبتکردن. چه میکنید؟ استیون تمرکزش را از ناتوانیاش برداشت و بر داشتههایش گذاشت: قدرت ذهن و عشق به فضا. تواناییها و داشتههای شما چیست؟ شما برای تحقق چه مأموریتی به جهان هستی گام نهادهاید؟ لختی بیندیشید.
اگر پذیرفتید که عشق و ایمان، نیرو و سوخت لازم را برای شروع کسبوکار، ادامهتحصیل، خلق اثری هنری، رسیدن به مقام قهرمانی و کسب هرچیز مهم ضروری در زندگیتان فراهم میکند، سعی کنید بر اساس آنچه بیان کردم، جدول زیر را تکمیل کنید و دریابید قفل کسبوکارتان با کدام کلید عشق باز میشود.
ردیف | به کدام یک عشق می ورزید؟ | پرسش | پاسخ |
۱ | مأموریت شخصی | فکر میکنید برای چه به این دنیا آمدهاید؟ چرا باید آن کار را انجام دهید؟ مأموریت شخصیتان چیست؟ | |
۲ | علاقه و عشق فراوان به کار | از انجام چهکاری به وجد میآیید؟ با انجام چهچیزی احساس شورونشاط میکنید؟ چهکاری را میتوانید بیوقفه و بدون خستگی انجام دهید؟ | |
۳ | علاقه و عشق فراوان به یک نفر | به عشق چهکسی غیر از خودتان آن کار را انجام میدهید؟ انگیزۀ شما رضایت کیست؟ | |
۴ | تنفر | از چهچیزی متنفرید؟ انزجارتان از چیست؟ بزرگترین دشمنتان چیست؟ چگونه میتوانید شر بلایی را از سر بشر کم کنید؟ | |
۵ | هیچکدام
(درد بیدردی) |
اگر برای پرسشهای بالا پاسخی نیافتید که از صمیم قلب شما را راضی کند، از خود بپرسید: دوست دارید پس از مرگتان چگونه از شما یاد کنند؟ دوست دارید دوستدارانتان چه خصوصیت مثبتی از شما را بازگو کنند؟ ببینید چهچیزی به دل شما آتش میزند. آن را در سرتاسر وجودتان شعلهور کنید. |
مجدداً پاسخهایتان را ملاحظه فرمایید. کدام پاسخها شما را راضی میکند؟ دور آنها دایره بکشید و مجدداً از خود بپرسید چرا؟ معمولاً هر پاسخی دلیل دیگری دارد. با استفاده از متۀ «چرا؟» میتوانید هر پاسخ را بشکافید تا به دلایل ریشهای پی ببرید.
در صورت علاقه مندی به توسعه فردی و کارآفرینی لطفاً مقاله کلیدهای طلایی برای موفقیت، توسعه فردی و کارآفرینی: کلید اول عشق در کسب وکار را مطالعه فرمایید.
سایت توسعه فردی، کارآفرینی و توسعه کسب وکار
[۱]. طی سالهای متمادی، ایران از نظر تنوع تولیدات هنرهای سنتی و صنایع دستی جزو سه کشور برتر جهان بوده و از نظر تعداد نشان اعطاشدۀ اصالت یونسکو به یک کشور تا سال ۱۳۹۸، جمهوری اسلامی ایران در رتبۀ اول قرار دارد. بنا به گزارش یونسکو، جمهوری اسلامی ایران تا این سال ۲۷۳ نشان یونسکو دریافت کرده است. از آن میان میتوان به سراجی سنتی، نساجی سنتی، مسگری، گلیم، گلابتونسازی، عبابافی، حولهبافی، انواع نمد، سفالگری، دولچهدوزی، قلمکاری و پارچهبافی اشاره کرد. از ۴۶۰ رشتۀ صنایع دستی جهان، ۳۷۰ رشته در ایران وجود دارد.
[۲]. Non governmental Organization (NGO)
[۳]. Rosa Parks
[۴]. Martin Luther King
[۵]. Archetype: کهنالگو عبارت است از الگوها و مدلهایی که از ناخودآگاه جمعی بیرون میآید و در رؤیاها و اساطیر و افسانهها ظاهر میشود. در همۀ انسانها، طیفی از آن وجود و مشابهت دارد. یک کهنالگو را میتوان همچون یک هوش جمعی یا احساس بهارثرسیدهای تصور کرد که از طریق تراکم تجربیات روانی افراد بیشماری که این تجربهشان همواره تکرار شده، تکوین یافته است.
[۶]. Stephen William Hawking (1942-2018)